از خود پرسیدم، من اینجا چه می کنم؟! به شدت هراسان بودم. هیچ به یاد نمی آوردم که در این در محل، نگهبانانی مسلح حضور داشتند و حرکات کارگران مساله بقیه کارگران، در آن زمان چندان اهمیتی ناگهان اندیشه ای در ذهنم خطور کرد، و مرتب باید گریخت! باید گریخت... ناگهان تصمیم گرفتم که در عرض سالن به آرامی حرکت ولی من توجه ای نکردم و در عوض، شروع به دویدن کردم! ناگهان باید گریخت! باید گریخت... در مسیر با نگهبان دیگری روبرو شدم. او با بدنی ناگهان احساس کردم که گلوله ای به پشتم اصابت ... یکی از نگهبانان از تعجب کلاهش را برداشت و سرش را خاراند... روز بعد کامیونی از آن محل دور می شد و بر روی دو هفته بعد "دنی فیلیپز" به کارش باید گریخت! باید گریخت...
مکان عجیب چه می
کنم؟! خود را در خط مونتاژ کارخانه ای هسته ای، مشغول به
کار دیدم! تنها چیزی که می دانستم این بود که نامم "دنی فیلیپز" است. گیج
و منگ بودم، گویی
تازه از خواب برخواسته باشم.
را به دقت زیر نظر
داشتند. کارگران مشغول کار بودند، ولی چهره آنها کاملا بی روح و بی
تفاوت بود و چنان
با دقت کار می کردند که گویی به جز کار، به چیز دیگری در دنیا نمی اندیشند! در چهره آنها،
از ترس و وحشت هیچ خبری نبود، ولی کاملا مشهود بود که مانند زندانیان، محکوم به کار اجباری بودند...
نداشت، تنها چیزی که فکر من را به خود مشغول می کرد، این بود که من دقیقا چه
کسی هستم و آنجا چه می کنم؟!
جمله ای در ذهنم تکرار می شد:
کنم. کمی بعد از آن، نگهبانی با صدای بلند فریاد کشید:
زود برگرد سر کارت!
به نگهبانی برخورد کردم و او را نقش بر زمین کردم. تمام هوش و حواسم به این مساله بود که هر چه سریع تر خود را به
در اصلی سالن برسانم و خود را نجات دهم. در همان لحظه، صدای گوشخراش رگبار مسلسل ها به
گوش رسید... می دانستم که به سوی من شلیک می کنند، اما من تصمیم خود را گرفته بودم و بی امان می دویدم. در تمام مسیر
تنها به یک جمله می اندیشیدم:
ورزیده و چهره ای خشم آلود و مصمم، سعی داشت تا مانع حرکت من
شود. به نظر می رسید که گرفتار شده ام... در همان لحظه، چشمم به بازوی متحرک یک
جرثقالی افتاد که در سمت چپ من در هوا آویزان بود. بی درنگ آنرا گرفتم و در بین آسمان و زمین بیش از سی متر از وی دور شدم. دیگر
با در اصلی سالن فاصله چندانی نداشتم...
کرد، گرمای شدیدی در
درونم بوجود آمد و تمام افکارم مختل شد و دیگر فکرم
کار نمی کند. قادر به کنترل اوضاع نبودم... تنها چیزی که از آن زمان به یاد دارم این است که دستم رها شد و در
درون چاهی عمیق و تاریک سقوط کردم...
در همان حال، رو به دوستش کرد و گفت: هی جک نمی فهمم! واقعاً نمی فهمم! ظاهرا پیشرفت این مدل داره اعجاز می
کنه! اسم نسخه های جدید ایکس 238 رو "دنی فیلیپز" گذاشتن. ربات های خیلی خوبی هستن...
ولی نمی فهمم که چرا هر از گاهی، قاطی می کنن! بعضی وقتها طوری رفتار می کنن که انگار دنبال چیزی می گردن و یا می خوان از چیزی
فرار کنن، درست مثل آدمها!
بدنه آن نوشته شده بود: "بهترین تعمیرگاه روبات ها!"
بازگشت... نگاهش همانند قبل، خالی از احساس بود، اما ناگهان...
نوری در چشمانش برق زد و دوباره اندیشه ای قاطعانه به
سراغش آمد:
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |